محمد علاءالدین عبدالمولا | 02.05.2017
می خواهم نغمه ای که از بازتاب حرکت انگشتانت برمیخیزد
شکار کنم و در شبها یم بکارم
می خواهم با چید ن غنچه لبانت
معنی لرزش قلبم را بدانم
در ان هنگام که قلبم به قلبت نزدیک می شود
هما نند موجهای پیا پی
و سینه هایت که اسرار برقراری جهان را
فاش می سازد
چه زیبا ست دیدنت
با رنگ سرخی که از دستانت مانند باران
گفتگوی گنجشکان به سر و رویم می بارد
چه زیباست گفتگو با چشمانت
می خواهم مانند نقاشی اب شدن دستانم را دور کمرت ببینم
تا بتوانم رازت را به تصویر بکشم
چه زیباست پیدایش ایده ها و افسانه ها از بدنت
سایه ات را در بر می گیرم با بالا رفتن درجات زمان
که چه شادیهای بیشماری از ان بر می خیزد
می خواهم از خدایم تاثیر افسونت به پایان نرسد
تا من همچنان در ان باقی بمانم
در شعرهایم تو قدرت بوی جنگل باران زده ای
که من عاشقانه در میان بدنت و باران پایکوبی میکنم
گلهای زیبا هدیه سپاس من است
زیرا مرا سراینده تکمیل کردن سرودهایم کرده ای
تو همان اب روانی که می خواهم ارزوهایم در ان غرق شوند
تا دوباره مانند نغمه ای
از میان انگستانت بیرون بریزند
خبرنامه | ما | تماس | مشخصات | حفظ اطلاعات